وبلاگ
داستان به زبان عربی برای کودکان .سطح مبتدی

كان هناك أرنب صغير يُدعى توتو. توتو كان يعيش في الغابة الكبيرة مع عائلته. كانت الغابة مليئة بالأشجار العالية والزهور الجميلة. كان توتو يحب القفز واللعب مع أصدقائه في الغابة. في أحد الأيام، قرر توتو أن يذهب في مغامرة جديدة. قال لأمه: “أنا ذاهب لاستكشاف الغابة الكبيرة.”
أعطته أمه نصيحة قائلة: “كن حذرًا يا توتو، لا تبتعد كثيرًا عن البيت.”
لكن توتو كان متحمسًا جدًا. بدأ يمشي في الغابة، ورأى العديد من الحيوانات الجميلة. رأى أرنبًا آخر يلعب بالقرب من الشجرة، ورأى طيورًا تغرد في السماء. كان كل
شيء في الغابة يبدو رائعًا.
ثم، فجأة، شعر توتو بالجوع. قرر أن يبحث عن طعام. بعد قليل، وجد بعض الجزر الطازج في الأرض. بدأ يأكل الجزر بفرح، لكنه فجأة شعر بشيء غريب. نظر حوله
ورأى أن الغابة أصبحت مظلمة قليلاً. لم يعرف أين هو. شعر بالخوف وبدأ يبحث عن طريق العودة إلى البيت.
مشَى توتو لفترة طويلة، لكنه لم يجد طريق العودة. شعر بالقلق وبدأ يصرخ: “أمي! أين أنتِ؟”
سمع توتو صوتًا في الأفق. كانت أمه تأتي للبحث عنه. عندما رآها، ركض إليها بسرعة وقال: “لقد ضعت يا أمي، كنت خائفًا.”
أمه ابتسمت وقالت: “لا تخف يا توتو، أنا هنا الآن. الغابة ليست كبيرة جدًا، ويمكننا العودة إلى البيت معًا.”
عاد توتو مع أمه إلى البيت، وتعلم درسًا مهمًا: يجب أن يكون حذرًا ولا يبتعد عن المنزل كثيرًا.
ترجمه فارسی:
یک خرگوش کوچک به نام توتو بود. توتو در جنگل بزرگ با خانوادهاش زندگی میکرد. جنگل پر از درختهای بلند و گلهای زیبا بود. توتو دوست داشت در جنگل با
دوستانش بپرد و بازی کند. روزی از روزها، توتو تصمیم گرفت یک ماجراجویی جدید شروع کند. به مادرش گفت: “من میروم که جنگل بزرگ را کاوش کنم.”
مادرش به او نصیحت کرد و گفت: “مراقب باش، توتو، خیلی از خانه دور نشو.”
اما توتو خیلی هیجانزده بود. شروع کرد به قدم زدن در جنگل و حیوانات زیادی را دید. یک خرگوش دیگر را دید که کنار درخت بازی میکرد و پرندگانی را دید که در
آسمان آواز میخواندند. همهچیز در جنگل فوقالعاده به نظر میرسید.
ناگهان، توتو احساس گرسنگی کرد. تصمیم گرفت غذا پیدا کند. بعد از مدتی، مقداری هویج تازه روی زمین پیدا کرد. شروع به خوردن هویج با شادی کرد، اما
ناگهان احساس کرد چیزی عجیب است. اطرافش را نگاه کرد و دید که جنگل کمی تاریک شده است. نمیدانست کجاست. احساس ترس کرد و شروع به جستجو برای راه بازگشت به خانه کرد.
مدت زیادی پیاده روی کرد، اما راه بازگشت را پیدا نکرد. نگران شد و شروع به فریاد زد: “مادر! کجایی؟”
توتو صدایی از دور شنید. مادرش برای پیدا کردن او آمده بود. وقتی او را دید، به سرعت به طرفش دوید و گفت: “گم شدم مادر، خیلی ترسیدم.”
مادرش لبخند زد و گفت: “ترس نداشته باش، توتو، من اینجا هستم. جنگل خیلی بزرگ نیست، و میتوانیم با هم به خانه برگردیم.”
توتو با مادرش به خانه برگشت و درسی مهم آموخت: باید احتیاط کند و خیلی از خانه دور نشود.
